پاییز چه عاشقانه هایش خوش بود
باران زدنِ به شانه هایش خوش بود
هر دم به بهانه ای بهاری بودیم
پاییز همین بهانه هایش خوش بود
دیدنت آغاز یک حس بهاری در من است
آینه از شرح آن تصویر زیبا الکن است
در مشام من که عمری چشم بر راه توام
هر نسیمی قاصد بوی خوش پیراهن است
سبز خواهد شد دو چشم منتظر از دیدنت
حسن یوسف های گم گشته بهار آوردن است
عهد بستم با تو بودن را و میمانم قسم
به خداوندی که جاری توی رگهای من است
اشک شوق است اینکه می بارد ز چشمانم مدام
رسم مهماندار بودن آب و جارو کردن است
باز می آیی و غم ها را به پایان می بری
زود می آیی یقین دارم دل من روشن است
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی
پشت دیوار نشستم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که به غیر از این خانه مرا نیست...
و راهرفتن تو طوری بود
که باغها با نخ پیراهنشان مشغول میشدند
تا چشمشان به شما نیفتد
و شرمندهی خود نباشند...