۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

سایه

امروز منم که راهیِ کوی تواَم


امیدِ وصال می کشد سویِ تواَم


تا دست رسد شبی به گیسویِ تواَم


می آیم و آشفته تر از مویِ تواَم


وحید عمرانی

آغوشت را که باز می کنی برایم


گناه پدرم آدم را فراموش می کنم


بیچاره حق داشت


من هم تاب مقاومت ندارم


پیش وسوسۀ سیب!


بابا طاهر عریان

الهی دشمنت را خسته بینم


به سینه اش خنجری تا دسته بینم


سر شو آیم احوالش بپرسم


سحر آیم مزارش بسته بینم

الهی

الهی…

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم


نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی


در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی


پشت دیوار نشستم چو گدا بر سر راهی


کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی


باز کن در که به غیر از این خانه مرا نیست...


قاسم رفیعا

آهو از کجا فهمید


باید از تو یارى خواست؟


از پناه تو باید


سایه اى بهارى خواست؟


آهو از کجا فهمید


با تو مى شود آرام؟


با نگاه تو آهو


پیش پاى تو شد رام...


آخرین عبادت

اگر عشق


آخرین عبادت ما نیست


پس آمده ایم اینجا


برای کدام درد بی شفا


شعر بخوانیم وباز به خانه برگردیم؟!!!


در سینه من

از تو ای دوست دلم غافل نیست


آنچه در سینه من هست تو هستی دل نیست


ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم


ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم

چند وقت است که هر شب به تو می‌اندیشم


به تو آری به تو، یعنی به همان منظره دور
به همان سبز صمیمی، به همان باغ بلور


به همان سایه همان وهم همان تصویری
که سراغش ز غزل های خودم می گیری
                                
به همان زل زدن از فاصله دور به هم
یعنی آن شیوه فهماندن منظور به هم


به تبسّم... به تکلم... به دلارایی تو
به خموشی... به تماشا... به شکیبایی تو


به نفس های تو در سایه سنگین سکوت
به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت


شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است


در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است


یک نفر ساده چنان ساده که از ساده‌گی اش
میتوان یک شبه پی برد به دلدادگی اش


آه این خواب گران‌سنگ، سبکبار شده 
بر سر روح من افتاده  و آوار شده


در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است


یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
میتوان پل زد از احساس خدا تا دل خویش


ای بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست
راستی آن شبح هرشبه تصویر تو نیست؟


اگر این حادثه هر شب تصویر تو نیست
پس چرا رنگ تو و آینه اینقدر یکیست؟


حتم دارم که تویی آن شبه آینه پوش
عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش


آری آن سایه که شب آفت جانم شده بود
آن الفبا که همه ورد زبانم شده بود


اینک از پشت دل آیینه پیدا شده است
و تماشاگه این خیل تماشا شده است


آن الفبای دبستانی دلخواه تویی
عشق من آن شبح شاد شبانگاه تویی

 

دنیای شما

خاکستر سیگارم را از پنجره

به بیرون می ریزم...

آی آدم ها...

دنیای شما زیر سیگاری من است
!!!

 

جان به لب رسیده

آه چه شود اگر شبی بر لب من نهی لبی

 

تا به لب تو بسپرم جان به لب رسیده را