چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
بازوانت را به مستی حلقه کن برگردنم
تا بلرزد زیر بازوهای سیمینت تنم
چهره یه زیبایه خود را از رخ من وا مگیر
جز به آغوش چمن یا دامن من جا مگیر
راز عشق خویش را آهسته خوان در گوش من
جستجو کن عشق را در گرمیه آغوش من
من تو را تا بیکران ها من تو را تا کهکشانها
از زمین تا آسمانها دوست دارم می پرستم
من تو را همچون اهورا من تو را همچون مسیحا
همچون عطر پاک گلها دوست دارم می پرستم
من تو را با هستی خود با وجودم
عاشقم با خون خود با تار و پودم
من تو را با لحظه هایه انتظارم
عاشقم با این نگاه بی قرارم
من تو را همچون پرستو یاسمن ها نسترن ها
من تو را با آنچه هستی دوست دارم می پرستم
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب
و باران را اگرمی بارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خوانده ای
خداپرست شده ام...
راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن
یک جرعه چشاندی به من از عشق تو مستم
یک جرعه ی دیگربچشان، مست ترم کن
شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن
دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن
عاری ز هنر نیستم اماتو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن
صد دانه به دل دارم و یکگل به سرم نیست
باران من خاک شو وبارورم کن
افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن
پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن
شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و درواژه ی تو، مختصرم کن
حسین منزوی
خدا بزرگ ، خدا مهربان ، خدا خوب است
تو خوب هستی و من خوبم و هوا خوب است
دلم اگر چه شکسته ، اگر چه بیما ر است
ولی به عشق تو چون هست مبتلا، خوب است
مریض عشق تو هرگز شفا نمی خواهد
چرا که درد اگر بود بی دوا ،خوب است
مگو که "درد و بلا یت به جان من بخورد"
به راه عشق ، اگر درد ، اگر بلا خوب است
خوشم به خنده ، به اخم و گلایه ات ، زیرا
هر آنچه می رسد از جانب شما خوب است
سنگ بد گوهر اگر کاسه زرین بشکست
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود