من شاعر بی بضاعت پیر شده
از زندگی ِبدونِ تو سیر شده
من عاشق رنگ های گرمم بانو
با قهوه ای ِ چشم تو درگیر شده
ماه من پرده ازآن چهره زیبا بردار
تا فلک لاف نیاید که چه ماهی دارد
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده بر آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
مینوسم، می نویسم تا تن کاغذ من جا دارد
باتو از فاصله ها خواهم گفت، گریه این گریه اگر بگذارد
یاد گرفته اند شنا کنند...
می آیی…
میروی…
در “بسته” میشود…
میبینی!!!
حتی در هم “وابسته” میشود...
من از تو می مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می رفتی
تو در من می خواندی
وقتی که من خیابانها را
بی هیچ مقصدی می پیمودم...
من ندانم که کیم؟
من
فقط
می دانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...