گویند که دوزخـــی بود عاشـــق و مست
قولی است خلاف دل در آن نتــوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهـــــد بود
فردا باشد بهشـت همچـــــون کف دست
می شمارم
دانه دانه باران را
در خیابانهای بی تـــو
وقتی
آوار می شود ،
جنونی که تازگی ندارد،
بر ســـرم
خراب تر ازین نمی شوم این روزها...
عکس تـــو را
به سقف آسمان سنجاق میکنم
حال که این روزهــا
از فرط دلتنــــگی
چشمانم مدام رو به آسمـــان است
بگذار تـــو در قـاب چشمانم باشی...
آغوشت را که باز می کنی برایم
گناه پدرم آدم را فراموش می کنم
بیچاره حق داشت
من هم تاب مقاومت ندارم
پیش وسوسۀ سیب!
وحید عمرانی
آن پیرهن قرمز پولک دارت را بپوش
و مثل یک ماهی
به آغوش من بیا
من هنوز دریا دریا
تو را دوست دارم ...
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز
جان جز سخن عشق نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسی در آن نروید هرگز
ابوسعید ابوالخیر
دو پیچک ظریفند
که عَشَقه وار
بر تنۀ قامتم می پیچند
و ناپدیدم می کنند
حالا دیگر ...
از من چیزی نمانده است
تنها تویی که پیدایی..
وحید عمرانی