۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

چقدر خواب ببینم؟

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای ؟


و شاه بیت غزل های لال من شده ای ؟


چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض


جواب حسرت این چند سال من شده ای ؟


چقدر حافظ یلدانشین ورق بخورد ؟



تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای


چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم ؟


خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای ؟


هنوز نذر شب جمعه های من این است


که اتفاق بیفتد حلال من شده ای


که اتفاق بیفتد کنار تو هستم


برای وسعت پرواز بال من شده ای


میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق


تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای


مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست


چقدر خواب قشنگیست مال من شده ای..


میتوانم...؟!

میتوانم عشق را درچشم تو جاری کنم؟
ناز چشمت را به هر قیمت خریداری کنم؟

آبشار گیسوانم را رها سازم شبی
بوسه های عاشقانه بر لبت جاری کنم

شانه هایت تکیه گاه بی کسی هایم شود
بغض خود را بشکنم در پیش تو زاری کنم

گاه گاهی نغمه ای نجوا کنم بر گوش تو
روز وشب با جان و دل از تو پرستاری کنم

ساحل امنم شود آغوش گرمت نازنین
ترک این تنهایی و غم های تکراری کنم

چشم هایم را بیآرایم برایت مهربان

عاشقم باشی ومن عمری وفاداری کنم


فروغ

من از تو می مردم


اما تو زندگانی من بودی


تو با من می رفتی


تو در من می خواندی


وقتی که من خیابانها را


بی هیچ مقصدی می پیمودم...

یا علی

ز لیلی من شنیدم یا علی گفت
به مجنون چون رسیدم یا علی گفت

مگر این وادی دارالجنون است

که هر دیوانه دیدم یا علی گفت


نسیمی غنچه ای را باز میکرد
به گوش غنچه دیدم یا علی گفت

چمن با ریزش باران رحمت
دعایی کرد و او هم یا علی گفت

خمیر خاک آدم را سرشتند
چو برمیخواست آدم یا علی گفت

مگر خیبر ز جایش کنده می شد

یقین آنجا علی هم یا علی گفت

 

دلا باید که هردم یا علی گفت

نه هر دم بل دمادم یا علی گفت


به صدق دل همیشه یاد او کرد

به هرپیچ و به هر خم یا علی گفت


دمی که روح در آدم دمیدند

زجا برخاست آدم یا علی گفت


چونوح از موج طوفان ایمنی خواست

 توکل کرد و هردم یاعلی گفت


عصا در دست موسی اژدها شد

 کلیم آنجا مسلم یا علی گفت


نمی شد زنده جان مرده , هرگز

یقینا" عیسی بن مریم یا علی گفت


رسول اله شنید از پرده غیب

 ندایی آمد, آن هم یا علی گفت


نزول وحی چون فرمود سبحان

ملک در اولین دم یا علی گفت


علی در کعبه بر دوش پیمبر

قدم بنهاد اول یا علی گفت


به فرقش کی اثر می کرد شمشیر

گمانم ابن ملجم هم یا علی گفت؟؟

شقایق

شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

 

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

 

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

 

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت

 

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

 

طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد

 

 

ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند

 

شود مرهم

برای دلبرش آندم شفا یابد

 

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

 

و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه

به روی من

 

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد

 

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را رو به بالاها

 

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

 

هوا چون کورۀ آتش، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

 

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

 

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

 

برای دلبرم هرگز دوایی نیست

و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما!

 

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست اوبودم

 

و حالامن تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

 

نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

 

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -

 

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت اما ! آه

 

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

 

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

 

به من می داد و بر لب های او فریاد "بمان ای گل"

که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی

"بمان ای گل"

ومن ماندم

 

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

 

و نام من شقایق شد

 

گل همیشه عاشق شد

عشقم از سفر میاد

 پنجره ها رو وا کنین که عشقم از سفر میاد

برای غربت شبم مژده ای از سحر میاد

صدای پاشو می شنوم تو کوچه ها قدم زنون

پر می کشه دلم براش به سوی ماه تو آسمون

آهای آهای ستاره ها فانوس راه اون بشین

بگین بیاد از این سفر تو این شب ستاره چین

پنجره ها رو وا کنین گل بریزین سبد سبد

میاد که پیشم بمونه گفته نمی ره تا ابد

ستاره ها بهش بگین جدایی و سفر بسه

بگین به این شکسته دل یه عمره دلواپسه

منم زیبا

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید


ترا در بیکران دنیای تنهایان


رهایت من نخواهم کرد


رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود


تو غیر از من چه میجویی؟


تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟


تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم


تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن


که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم


طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت


که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که


وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد...

پل الوار

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم

برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم


برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل


برای خاطر جانوران پاکی که آدمی‌نمی‌رماندشان


تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم


تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم


جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.


بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.


از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم


می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم


راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.


تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست


تو را برای خاطر سلامت


به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی‌نیست دوست می‌دارم


برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم


تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی


تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود


بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم...

خاطره ها

نرسیده به


بعضی خاطره ها !

باید نوشت:

آهسته به یاد آورید...

خطر ریزش اشک...!

حسین منزوی

چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است


یک صندلی برای نشستن کنار تو