دیدنت آغاز یک حس بهاری در من است
آینه از شرح آن تصویر زیبا الکن است
در مشام من که عمری چشم بر راه توام
هر نسیمی قاصد بوی خوش پیراهن است
سبز خواهد شد دو چشم منتظر از دیدنت
حسن یوسف های گم گشته بهار آوردن است
عهد بستم با تو بودن را و میمانم قسم
به خداوندی که جاری توی رگهای من است
اشک شوق است اینکه می بارد ز چشمانم مدام
رسم مهماندار بودن آب و جارو کردن است
باز می آیی و غم ها را به پایان می بری
زود می آیی یقین دارم دل من روشن است
نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی
در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی
پشت دیوار نشستم چو گدا بر سر راهی
کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که به غیر از این خانه مرا نیست...
و راهرفتن تو طوری بود
که باغها با نخ پیراهنشان مشغول میشدند
تا چشمشان به شما نیفتد
و شرمندهی خود نباشند...
آهو از کجا فهمید
باید از تو یارى خواست؟
از پناه تو باید
سایه اى بهارى خواست؟
آهو از کجا فهمید
با تو مى شود آرام؟
با نگاه تو آهو
پیش پاى تو شد رام...
لحظه ی دیدار نزدیک است
با من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد... دلم، دستم
باز گوئی در جهان دیگری هستم
های... ، نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های... ، نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است...
اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمده ایم اینجا
برای کدام درد بی شفا
شعر بخوانیم وباز به خانه برگردیم؟!!!