خیلی کوچک نیستم
تنها چند سال
از من بزرگ ترند
غمهایم...
غزل می شوند ...
سی و دو شعر سپید!
خدا چه صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه های تو بست
خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند
خستگیهای دلم را روی دوشت میگذاریمی بری در کوچه سار خلوت شب می تکانیمی کشی دستی به روی شانه هایمتکیه گاهم می شوی درلحظه های ناتوانی
پر از اشکم اما میخندم به سختی
خدایا!عاشقم،عاشق ترم کن
سراپا آتشم،خاکسترم کن
خویش را گم کرده ام در سنگلاخ زندگی
خدا به خیر کند شوق من به عشق تو را
که برگ خشکم و با آتشی هم آغوشم