۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

وسوسه سیب

آغوشت را که باز می کنی برایم


گناه پدرم آدم را فراموش می کنم


بیچاره حق داشت


من هم تاب مقاومت ندارم


پیش وسوسۀ سیب!


وحید عمرانی

مهشید سادات

بانو!

آن پیرهن قرمز پولک دارت را بپوش


و مثل یک ماهی


به آغوش من بیا


من هنوز دریا دریا


تو را دوست دارم ...


تنها تو

دل جز ره عشق تو نپوید هرگز


جان جز سخن عشق نگوید هرگز


صحرای دلم عشق تو شورستان کرد


تا مهر کسی در آن نروید هرگز


ابوسعید ابوالخیر


تنها تو

دستانت ...

دو پیچک ظریفند


که عَشَقه وار


بر تنۀ قامتم می پیچند


و ناپدیدم می کنند


حالا دیگر ...


از من چیزی نمانده است


تنها تویی که پیدایی..


وحید عمرانی


نقاب

چشمانم را می بندم

نقابت را بردار


بگذار صورتت هوایی بخورد!..


خدا را دیده ای آیا؟


و هنگامی که میفهمی


دگر تنهای تنهایی


رفیقی همدمی یاری کنارت نیست


و میترسی که رازی با کسی گویی


یکی بی آنکه حتی لب تو بگشایی به آغوشی


تو را گرم محبت میکند با عشق...


گمانم دیده ای او را ؟..


بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم


همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم


شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم


شدم آن عاشق دیوانه که بودم.


در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید


باغ صد خاطره خندید


عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم


پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.


تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت


من همه، محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام


بخت خندان و زمان رام

 


خوشه ی ماه فرو ریخته در آب


شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب


شب و صحرا و گل و سنگ


همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید، تو به من گفتی


از این عشق حذر کن


لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن


آب، آیینه عشق گذران است


تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است


باش فردا، که دلت با دگران است


تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن



با تو گفتم‌ حذر از عشق!؟ ندانم!


سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم



روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد


چون کبوتر، لب بام تو نشستم


تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم


باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم


تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم


حذر از عشق ندانم، نتوانم!



اشکی از شاخه فرو ریخت


مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید


ماه بر عشق تو خندید!


یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم


پای در دامن اندوه کشیدم


نگسستم، نرمیدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم


نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم


نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم


بی تو، اما

 

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


 

بی نگاهِ عشق

بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت


بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت


بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌ی شبهای من

لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت


آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم


کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!


این منم پنهان ترین افسانه‌ی شبهای تو

آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت


در گریز از خلوت شبهای بی‌پایان خود


بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی


خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم

زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت


پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود


قایقی می‌ساختم آنجا که دریایی نداشت

پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا

در پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت


شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود


در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر

صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت


حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود


یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت

عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود

در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت


بی تو اما صورت این عشق زیبایی نداشت


چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت



در نگاهت چیزیست

در نگاهت چیزیست

 

که نمیدانم چیست ؟

مثل آرامش بعد از یک غم

 

مثل پیدا شدن یک لبخند

مثل بوی نم بعد از باران

 

در نگاهت چیزیست

 

که نمیدانم چیست ؟


من به آن محتاجم... !

به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم

نه اینکه بی تو نخندم...نه!

اما به نیامدن همیشه ی نگاهت قسم,

تمام خطوط این خنده های خواب آلود,

با های های گریه های شبانه,

از رخساره ی خسته و خیسم پاک می شوند!