۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

محال

ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی


شرح تو غیرممکن و تفسیر تو محال


می خواهمت

با بودن تو حال من اصلا خراب نیست

می خواهمت و بهتر از این انتخاب نیست


ماهـتاب را دیدم

در آمدی ز  در و ماهـتاب را دیدم

 

طـلیعه ی  غـزلی نـاب نـاب  را دیدم

 

چو موی خویش پریشان به شانه ها کردی

 

میان  ظلمت  شب ، آفتاب را دیدم

 

اگر چه سرد تنت  ، از هوای بهمن بود

 

ولی درون دلت ،  الـتـهاب را دیدم

 

دو جام باده گرفتی   دو بوسه ام دادی

 

به چشم خویش دو چشم خراب را دیدم

 

تو مست باده و من مست ساغر چشمت

 

میان کاسه ی چشمت  شراب را دیدم

 

سئــوال بـود تـمنا ،تـمـام انـدامـم

 

بـدون آن که بپـرسم ،جـواب را دیـدم

 

بروی شعله عشقت چنان تنم می سوخت

 

که در نـهـایت لذت ، عـذاب را دیـدم

 

گـل  وجود  تو ، در  دیگ گرم  آغوشم

 

گلاب گشت و من آن شب گلاب را دیدم

 

کمی گذشت سرت روی سینه ام گفتی :

 

فـرونشستن  آتش ، به  آب  را  دیدم

 

کلام آخر خـود را نگـفته ،خـوابـت برد

 

و من، تبــلور  رویـای نـاب را دیـدم

 

در آسمان پر از راز و رمز « کیوان» بود

 

که ناگهان ، گـذر یک  شهاب را دیدم

پاشو بیا کمی بغلم کن ببوس

با بودن تو حال من اصلا خراب نیست
می خواهمت و بهتر از این انتخاب نیست

احساس می کنم که خدا قول داده است
دیگر در این جهان خبری از عذاب نیست

دیگر میان خاطره هامان ، از این به بعد
چیزی به اسم دلهره و اضطراب نیست

باور کن این خدا که خودش عاشقت کند
حتماً زیاد خشک و مقدس مآب نیست

پاشو بیا کمی بغلم کن ، ببوس، تا
باور کنم حضور تو ایندفعه خواب نیست

من را ببوس تا همه ی شهر پر شود
این اتفاق هر چه که باشد سراب نیست

دنیا سر جدایی ما شرط بسته است
اما دعای شوم کسی مستجاب نیست

کوی عشق

ره ندارد جلوه آزادگی در کوی عشق

سرو اگر کارند آنجا ، بید مجنون می شود


فراغ

با فراغت تو شکستی دل من، می ترسم


خرده های دل من در کف پایت برود


خم ابروی تو

عشق من با خم ابروی تو امروزی نیست


دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم


یار

دردم از یار است و درمان نیز هم


دل فدای او شد و جان نیز هــــم


عاشقی

عاشقی مقدور هر عیاش نیست


غم کشیدن صنعت نقاش نیست


آتش

آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم


احساسِ سوختن، به تماشا نمی‌شود