۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

مــــــــــــن میـــــــرم بـــــــــــــــالا

از آسمون سنگ بباره..

 زمونه منو جا بزاره...

 دنیا رو من پا بزاره ....


مــــــــــــن میـــــــرم بـــــــــــــــالا

 مــــــــــــن مــیـــــــرم بـــــــــــــــالا.........


خواهران عزیز...! یا الله...!

اول روضه می‌رسد از راه
قد بلند است و پرده‌ها کوتاه

آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه

بچه‌ی هیأتم منُ و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه

مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... لا اله الا الله...!

به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه

چشمهایم زبان نمی‌فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه

چای دارم می‌آورم آنور
خواهران عزیز...! یا الله...!

سینی چای داشت می‌لرزید
می‌رسیدم کنار تو ... ناگاه ـ

پا شدی و شبیه من پا شد
از لب داغِ استکان هم آه

وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه

یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه

آی دنیا ! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه...

بیمار توام درد و درمانم

ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم ؟؟

باید چه بگویم ؟ تو بگو، ها ؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم ؟

تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه ی جانم

بیمـــــاریِ  من  عامل  بیگانـــه  ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دلِ من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم ..؟

لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم  اگـــر  بـــــاز  شود  قفــل دهانـــم...

این دست پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم !

می پرسد و خاموشم و... می پرسد و خاموش...

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم

منم ببر

باید خودم را جمع کنم،


بگذارم توی ساکت،


تو همیشه موقع رفتن من را فراموش میکنی!!!

حال خوب بد

از تو که حرف می زنم ؛

 

یک جور خوبی ،

 

...حال من بد می شود..!

عشق

عشق داغ من

عشق ماه من

اشتباه من

اتفاق من...

یار فراموشکار


یادم نمی کنی و یادم نمی روی


یــادت بخیــر  یار فراموشــکار ما

بار عالم


گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید

من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید

بهار


بهار

و این‌همه دل‌تنگی؟!

نه،

شاید فرشته‌ای

فصل‌ها را به اشتباه

ورق زده باشد...!



به یک پلک تو می‌بخشم



به یک پلک تو می‌بخشم تمام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

 

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌نفس پُر کن به هم نگذار لب‌ها را

 

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را


دلیلِ دل‌خوشی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

 

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد می‌گیرم زبان با ادب‌ها را