۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

دوستت دارم

دوستت دارم به چشمانی که رنگش رنگ شبهاست


به آن نازی که در چشم تو پیداست

به لبخندی که چون لبخند گلهاست

به رخسارت که چون مهتاب زیباست

به گلهای بهار و عشق و هستی

به قرآنی که او را می پرستی

قسم ای نازنین تا زنده هستم


تو را من دوست دارم میپرستم


عرفان نظرآهاری

دستمال کاغذی به اشک گفت:


قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟


عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟


اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟


تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!


توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی


چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی


پس برو و بی‌خیال باش


عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!


دستمال کاغذی، دلش شکست


گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست


گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد


در تن سفید و نازکش دوید خون درد


آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد


مثل تکه‌ای زباله شد


او ولی شبیه دیگران نشد


چرک و زشت مثل این و آن نشد


رفت اگرچه توی سطل آشغال


پاک بود و عاشق و زلال


او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت


چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت..


تکیه گاه

خستگیهای دلم را روی دوشت میگذاری
می بری در کوچه سار خلوت شب می تکانی

می کشی دستی به روی شانه هایم
تکیه گاهم می شوی درلحظه های ناتوانی

شیرین لب

شیرین لبی که،شکر خدا،در کنارمش


سهل است اگر عزیزتر از جان شمارمش


محبوب من،فرشته ی من،دلبر من است


از جان و دل چو جان و دل دوست دارمش


گر شیر مرغ خواهد و گر جان آدمی


ور پشت کوه قاف،بیابم،بیارمش


جان عزیز را که بود مایه ی حیات


گر زان که یک اشاره کند،می سپارمش


نقدینه یی که می دهدم گاهگه پدر


بوسیده وز شوق مقابل گذارمش


چونان که بت پرست به بت سجده می برد


شب تا سحر نماز محبت گذارمش


گر دیگری نگه کند او را به چشم بد


نقش اجل به دفتر هستی نگارمش


وقت وداع،الهه ی عشق و حسن را


از بهر حفظ بر سر ره گمارمش


اینها کم است در بر آن لحظه یی که شب


لب بر لبش نهاده به خود می فشارمش

 

گلم

گل نسبتی ندارد با روی دل فریبت


تو در میان گلها چون گل میان خاری


دلتنگ

به شانه هایم میزنی که دلتنگی ام را تکانده باشی


به چه دلخوش کرده ای؟؟


تکاندن برف از شانه آدم برفی؟؟!!!

می‌خواهی چه کار؟

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟


دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌


ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

چقدر خواب ببینم؟

چقدر خواب ببینم که مال من شده ای ؟


و شاه بیت غزل های لال من شده ای ؟


چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض


جواب حسرت این چند سال من شده ای ؟


چقدر حافظ یلدانشین ورق بخورد ؟



تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای


چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم ؟


خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای ؟


هنوز نذر شب جمعه های من این است


که اتفاق بیفتد حلال من شده ای


که اتفاق بیفتد کنار تو هستم


برای وسعت پرواز بال من شده ای


میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق


تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای


مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست


چقدر خواب قشنگیست مال من شده ای..


میتوانم...؟!

میتوانم عشق را درچشم تو جاری کنم؟
ناز چشمت را به هر قیمت خریداری کنم؟

آبشار گیسوانم را رها سازم شبی
بوسه های عاشقانه بر لبت جاری کنم

شانه هایت تکیه گاه بی کسی هایم شود
بغض خود را بشکنم در پیش تو زاری کنم

گاه گاهی نغمه ای نجوا کنم بر گوش تو
روز وشب با جان و دل از تو پرستاری کنم

ساحل امنم شود آغوش گرمت نازنین
ترک این تنهایی و غم های تکراری کنم

چشم هایم را بیآرایم برایت مهربان

عاشقم باشی ومن عمری وفاداری کنم


فروغ

من از تو می مردم


اما تو زندگانی من بودی


تو با من می رفتی


تو در من می خواندی


وقتی که من خیابانها را


بی هیچ مقصدی می پیمودم...