وقتی پر اند از تو ورای تصورند
خورشید را به باد تمسخر گرفته اند
از چشمهات هرچه بگویی عجیب نیست
من هر روز از حضور تو سر مست می شوم
نور اتاق پیرهنت می شود عزیز
بیا با هم بخوانیم
شکوه لحظهها را
بیا با هم ببینیم
سکوت یاسها را
بیا باهم بخندیم
وفای بیوفا را
بیا با هم بگرییم
شکست لالهها را
بیا با هم بلرزیم
شروع بادها را
بیا با هم بسازیم
تمام سازها را
بیا با هم بغریم
تمام دردها را
بیا با هم همیشه
به هم عاشق بمانیم
بیا به حرمت عشق
من و تو ، ما بمانیم
چرا که بی تو من هم
نگاهی سرد دارم
دلی پر درد دارم
بیا باهم بمانیم
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم!
نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بود
بیا که نامه ی اعمال خود سیاه کنیم
بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم
به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم
و خوش خوریم و خوش بگذریم و خوش باشیم
و تف به صورت انواع شیخ و شاه کنیم!!
و زنده زنده در آغوش هم کباب شو یم
و هر چه خنده به فرهنگ مرده خواه کنیم
برای سر خوشی ی لحظه هات هم که شده است
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم..
دلم خوش است دلم خوش که یار می آید
خبر رسید به زودی بهار می آید
دوباره از رخ آیینه گرد میگیرم
که آب و آیینه امشب به کار می آید
ای ساربان
آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود
من مانده ام
مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گفتم به نیرنگ
و فسون، پنهان کنم ریش درون
محمل بدار ای
ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
او می رود دامن
کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود
با آنهمه بیداد
او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود
باز آی و بر
چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود
شب تا سحر می
نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود
صبر از وصال
یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود
در رفتن جان از
بدن، گویند هر نوعی سخن
"من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود"
سعدی فغان از
دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود
ای دوست قبولم کن و جانم بستان
مسـتم کن وز هـر دو جهانم بستان
با هــر چــه دلـم قــرار گــیرد بی تو
آتـش به من اندر زن و آنم بستان