۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

مهرداد اوستا

با من بگو تا کیستی, مهری؟ بگو, ماهی؟ بگو


خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو


راندم چو از مهرت سخن گفتی بسوز و دم مزن


دیگر بگو از جان من, جانا چه می‌خواهی؟ بگو


گیرم نمی‌گیری دگر, زآشفته ی عشقت خب


بر حال من گاهی نگر, با من سخن گاهی بگو


ای گل پی هر خس مرو, در خلوت هر کس مرو


گویی که دانم, پس مرو، گر آگه از راهی بگو


غمخوار دل ای مه نیی, از درد من آگه نیی


ولله نیی, بالله نیی, از دردم آگاهی بگو ؟


بر خلوت دل سرزده یک شب درآ ساغر زده


آخر نگویی سرزده, از من چه کوتاهی بگو؟


من عاشق تنهایی‌ام سرگشته شیدایی‌ام


دیوانه‌ای رسوایی‌ام, تو هرچه می‌خواهی بگو


فخرالدین عراقی

بیا، کاین دل سر هجران ندارد


بجز وصلت دگر درمان ندارد


به وصل خود دلم را شاد گردان


که خسته طاقت هجران ندارد


بیا، تا پیش روی تو بمیرم


که بی‌تو زندگانی آن ندارد


چگونه بی‌تو بتوان زیست آخر؟


که بی‌تو زیستن امکان ندارد


بمردم ز انتظار روز وصلت


شب هجران مگر پایان ندارد؟


بیا، تا روی خوب تو ببینم


که مهر از ذره رخ پنهان ندارد


ز من بپذیر، جانا، نیم جانی


اگر چه قیمت چندان ندارد


چه باشد گر فراغت والهی را


چنین سرگشته و حیران ندارد؟


وصالت تا ز غم خونم نریزد


عراقی را شبی مهمان ندارد


به تو محتاجم

با من از عشق سخن بگو

 

ای سراپا همه خوبی و صفا

  

به خدا محتاجم


من چو ماهی که ز دریا دور است


و شن گرم کنار ساحل


پیکرش را گور است


موج امید و وفا می خواهم


من تو را می خواهم


من تو را می خواهم ای دریا


ای به ظاهر همه تندی ، همه خشم


و به دل


گرم و آرام پر از شور و حیات


من چو گل که به اشک شب و لبخند سحر محتاج است


به تو روشنگر دل محتاجم


و به تو همچو خورشید


و به هر قصه عشق


که بگویی با دل


چو هوا محتاجم


همچو خورشید بتاب


تا چو گل پر بگشایم از شوق


تا بپیچد همه جا عطر اشعار ترم


و بخوانند همه و بدانند همه


که تو را می خواهم ای  خورشید


و ببینند همه


که به تو محتاجم


به تو چون سرو بلند


که بر آن ساعقه نیلوفر نازک پیچید


همچو پیچک لرزنده خرد


 تار هایی ز هوا می پیچم


تا جدا هیچ نگردد از من


با تو می مانم در باغ وجود


با تو می میرم ای بود و نبود


من به تو محتاجم


به محبت به وفا محتاجم


به خـــــــــــــدا محتاجم...

 

دوست دارم می پرستم

بازوانت را به مستی حلقه کن برگردنم

تا بلرزد زیر بازوهای سیمینت تنم


چهره یه زیبایه خود را از رخ من وا مگیر

جز به آغوش چمن  یا  دامن من جا مگیر


راز عشق خویش را آهسته خوان در گوش من

جستجو کن عشق را در گرمیه آغوش من


من تو را تا بیکران ها من تو را تا کهکشانها

از زمین تا آسمانها دوست دارم می پرستم


من تو را همچون اهورا من تو را همچون مسیحا

همچون عطر پاک گلها دوست دارم می پرستم


من تو را با هستی خود با وجودم

عاشقم با خون خود با تار و پودم


من تو را با لحظه هایه انتظارم

عاشقم با این نگاه بی قرارم


من تو را همچون پرستو یاسمن ها نسترن ها

من تو را با آنچه هستی دوست دارم می پرستم


سفیر اهورایی

راز آن چشم سیه گوشه ی چشمی دگرم کن
بی خودتر از اینم کن و از خود به درم کن

یک جرعه چشاندی به من از عشق تو مستم
یک جرعه ی دیگربچشان، مست ترم کن

شوق سفرم هست در اقصای وجودت
لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن

دارم سر پرواز در آفاق تو، ای یار
یاری کن و آن وسوسه را بال و پرم کن

عاری ز هنر نیستم اماتو عبوری
از صافی عشقم ده و عین هنرم کن

صد دانه به دل دارم و یکگل به سرم نیست

باران من خاک شو وبارورم کن

افیون زده ی رنجم و تلخ است مذاقم
با بوسه ای از آن لب شیرین شکرم کن

پرهیز به دور افکن و سد بشکن و آن گاه
تا لذت آغوش بدانی، خبرم کن

شرح من و او را ببر از خاطر و در بر
بفشارم و درواژه ی تو، مختصرم کن

حسین منزوی