بیا دوباره در این باره، اشتباه کنیم
عجب گناه قشنگی، بیا گناه کنیم
کنار نامه اعمالمان سیاه کنیم
که روشن است، اگر توی سینه آه کنیم
اگر که لحظه ای از عمر را تباه کنیم
بساط یک غزل تازه روبه راه کنیم
بیا دوباره به چشمان هم نگاه کنیم
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمیتر از غم ندیدم
به اندازهی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد همآواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
مست مستم ساقیا دستم بگیر
تا نیفتادم ز پا دستم بگیر
بر در میخانه با زنجیر عشق
بسته ای پای مرا دستم بگیر
دردمندم عاشقم افسرده ام
ای به دردم آشنا دستم بگیر
اوفتادم سخت در گرداب عشق
این دم آخر بیا دستم بگیر
من که بر این سینهٔ چون آینه
میزنم سنگ ترا دستم بگیر
ای ساروان
ای کاروان
لیلای من کجا می بری؟
با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری
ای ساروان کجا می روی؟
لیلای من چرا می بری؟
در بستن پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان بر پا بود
این عشق ما بماند به جا
ای ساروان کجا می روی؟
لیلای من چرا می بری؟
تمامی دینم به دنیای فانی
شراره ی عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها
به دلها بماند مثال دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی
غمم را ز چشمم نمی خوانی
ازین غم چه حالم نمی دانی
پس از تو نمونم به راه خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه ی من
گل هستیم را بچینو برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش
ز خشم طبیعت شکسته
ای ساروان
ای کاروان
لیلای من کجا می بری؟
با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری
ای ساروان کجا می روی؟
لیلای من چرا می بری؟
ای ساروان کجا می روی؟
لیلای من چرا می بری؟
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه
تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق
دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم
آن عاشق دیوانه که بودم.
در
نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ
صد خاطره خندید
عطر
صد خاطره پیچید
یادم
آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر
گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی
بر لب آن جوی نشستیم.
تو،
همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من
همه، محو تماشای نگاهت
آسمان
صاف و شب آرام
بخت
خندان و زمان رام
خوشه
ی ماه فرو ریخته در آب
شاخهها
دست برآورده به مهتاب
شب
و صحرا و گل و سنگ
همه
دل داده به آواز شباهنگ
یادم
آید، تو به من گفتی
از
این عشق حذر کن
لحظهای
چند بر این آب نظر کن
آب،
آیینه عشق گذران است
تو
که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش
فردا، که دلت با دگران است
تا
فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن
با
تو گفتم حذر از عشق!؟ ندانم!
سفر
از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم
روز
اول، که دل من به تمنای تو پر زد
چون
کبوتر، لب بام تو نشستم
تو
به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم
باز
گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا
به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر
از عشق ندانم، نتوانم!
اشکی
از شاخه فرو ریخت
مرغ
شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک
در چشم تو لرزید
ماه
بر عشق تو خندید!
یادم
آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای
در دامن اندوه کشیدم
نگسستم،
نرمیدم
رفت
در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نه
گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه
کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی
تو، اما
به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت
آنقدر خوبی که در چشمان تو گم میشوم
کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!
در گریز از خلوت شبهای بیپایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی
پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی میساختم آنجا که دریایی نداشت
شعرهایم مینوشتم دستهایم خسته بود
در شب بارانیات یک قطره خوانایی نداشت
حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت
بی تو اما صورت این عشق زیبایی نداشت
چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بی پایان من
باتو ای دوست، نشستن زیباست
دیده برروی تو بستن زیباست
با تو ای مالک رویایی من
دوستی را نشکستن زیباست
گر پسندی تو به دامت ما را
از چنین دام نجستن زیباست
داشتن مهرتو،تنها کافی نیست
دستو دل ازهمه شستن زیباست
به همه جاه و جلالت سوگند
از دل خاک تو رستن زیباست
یوسفا عهد فقط بستن نیست
عهد بستن ، نشکستن زیباست