۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

گفتا که می بوسم تو را

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم


گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم


گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در


گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم


گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا


گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم


گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام


گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم


گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند


گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم


گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم


گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می

کنم


گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو


گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم


از این دنیا تو را دارم

از این دنیا تو را دارم

              که بسیاری

                 که بیداری

                     که با شمع غزلسوزت


تو از پروانه سرشاری

     تو از جنس گل و شبنم

          تو از باران

              تو از مریم

                 برای زخم شبهایم

                     تو مثل مرهمی مرهم


ببار ای ابر هم بغضم


         که دیوانی پر از سوزی

                   که نقاشی

                         پر از روزی


و من با تو نفهمیدم


          که باران

              از تو می بارد

                   نه آنکه

                      بر تو می بارد..

دوستت دارم

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟


دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌


ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود


راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!


در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین


شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌


گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟


ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر


بر من منگر تاب نگاه تو ندارم


بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه


در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم



ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب


با خاطره ها آمده ای باز به سویم؟


گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه


من او نیم او مرده و من سایه ی اویم



من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است


او در دل سودازده از عشق شرر داشت


او در همه جا با همه کس در همه احوال


سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت



من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است


در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود


وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ


مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود



من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ


دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت


اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش


مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت



بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم


آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد


او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه


چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد



من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش


افسردگی و سردی ی کافور نهادم


او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر


سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

شراب کهنه

آهسته می غلتد لبم بر روی لب هایت

گس می شوم از طعم خرمالوی لب هایت

 

کم کم شراب کهنه می ریزند از دوری

انگور های تازه در پستوی لب هایت

 

در نیشخندت زهر داری، تلخ تلخ، اما

طعم عسل می ریزد از کندوی لب هایت

 

زهر و عسل، بوی شراب و طعم خرمالو

معجون دلچسبی ست از جادوی لب هایت

 

یک بوسه تا پایان این رویا که خوابم برد

فردا خجالت می کشم از روی لب هایت


گنه شبرین بود... یک بار دیگر...

خزد لرزان ، درون بستر من

ز شرمی خفته می گوید که : بفشار !

چنان بفشار بر خود پیکرم را

که بشکفد هوس های گنه بار


به دندان گیر و شادی بخش و می نوش

ز خون ِ این لبان ِ بوسه گیرم

ببین از گونه سرخم بریزد ،

شرار خواهش آرای ضمیرم


درنگی کن در آغوشم که امشب

فروزانست بزم عشق دیرین

نمی خوابیم و می نوشیم تا صبح

ز جام بوسه ها ، بس راز شیرین

 

چنان گنجد در آغوشم که هر دم

بیندیشم که او غرقست در من

و یا در حلقه ی بازو  اسیریست

به جای پیکر عریان یک زن

 

اتاقی هست و ما و خلوت و می

صدای بوسه ها ، آهنگ دل ها

نمی رقصد بدین آهنگ تبدار

به جز رقاصه ی مست تمنا

 

چو بشکوفد گل زرین خورشید

مرا خواند بدان چشم فسونگر

گشاید بازوان گوید که  : باز آ ،

گنه شیرین بود ... یک بار دیگر !


فروغ فرخزاد

گنه کردم گناهی پر ز لذت

        در آغوشی که گرم و آتشین بود

                 گنه کردم میان بازوانی

                        که داغ و کینه جوی و آهنین بود


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

        نگه کردم به چشم پر ز رازش

                دلم در سینه بی تابانه لرزید

                        ز خواهش های چشم پر نیازش


در آن خلوتگه تاریک و خاموش

       پریشان در کنار او نشستم

                لبش بر روی لبهایم هوس ریخت

                        ز اندوه دل دیوانه رستم


فرو خواندم به گوشش قصه عشق:

       تورا می خواهم ای جانانه من

                تورا می خواهم ای آغوش جانبخش

                        تورا ای عاشق دیوانه من


هوس در دیدگانش شعله افروخت

       شراب سرخ در پیمانه رقصید

                تن من در میان بستر نرم

                        بروی سینه اش مستانه لرزید


گنه کردم گناهی پر ز لذت

       کنار پیکری لرزان و مدهوش

                خداوندا چَه می دانم چه کردم ََ

                                                        در آن خلوتگه تاریک و خاموش

ماهـتاب را دیدم

در آمدی ز  در و ماهـتاب را دیدم

 

طـلیعه ی  غـزلی نـاب نـاب  را دیدم

 

چو موی خویش پریشان به شانه ها کردی

 

میان  ظلمت  شب ، آفتاب را دیدم

 

اگر چه سرد تنت  ، از هوای بهمن بود

 

ولی درون دلت ،  الـتـهاب را دیدم

 

دو جام باده گرفتی   دو بوسه ام دادی

 

به چشم خویش دو چشم خراب را دیدم

 

تو مست باده و من مست ساغر چشمت

 

میان کاسه ی چشمت  شراب را دیدم

 

سئــوال بـود تـمنا ،تـمـام انـدامـم

 

بـدون آن که بپـرسم ،جـواب را دیـدم

 

بروی شعله عشقت چنان تنم می سوخت

 

که در نـهـایت لذت ، عـذاب را دیـدم

 

گـل  وجود  تو ، در  دیگ گرم  آغوشم

 

گلاب گشت و من آن شب گلاب را دیدم

 

کمی گذشت سرت روی سینه ام گفتی :

 

فـرونشستن  آتش ، به  آب  را  دیدم

 

کلام آخر خـود را نگـفته ،خـوابـت برد

 

و من، تبــلور  رویـای نـاب را دیـدم

 

در آسمان پر از راز و رمز « کیوان» بود

 

که ناگهان ، گـذر یک  شهاب را دیدم

پاشو بیا کمی بغلم کن ببوس

با بودن تو حال من اصلا خراب نیست
می خواهمت و بهتر از این انتخاب نیست

احساس می کنم که خدا قول داده است
دیگر در این جهان خبری از عذاب نیست

دیگر میان خاطره هامان ، از این به بعد
چیزی به اسم دلهره و اضطراب نیست

باور کن این خدا که خودش عاشقت کند
حتماً زیاد خشک و مقدس مآب نیست

پاشو بیا کمی بغلم کن ، ببوس، تا
باور کنم حضور تو ایندفعه خواب نیست

من را ببوس تا همه ی شهر پر شود
این اتفاق هر چه که باشد سراب نیست

دنیا سر جدایی ما شرط بسته است
اما دعای شوم کسی مستجاب نیست

غزلی شور انگیز

دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست


تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست

قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو


گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست


گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم


گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست


آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن


من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست


من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه


برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست


فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز


که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست