۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

منم زیبا

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم


تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید


ترا در بیکران دنیای تنهایان


رهایت من نخواهم کرد


رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود


تو غیر از من چه میجویی؟


تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟


تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم


تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن


که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم


طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت


که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که


وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد...

پل الوار

تو را به جای همه زنانی که نشناخته‌ام دوست می‌دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم

برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم


برای خاطر برفی که آب می‌شود، برای خاطر نخستین گل


برای خاطر جانوران پاکی که آدمی‌نمی‌رماندشان


تو را برای خاطر دوست داشتن دوست می‌دارم


تو را به جای همه زنانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم


جز تو، که مرا منعکس تواند کرد؟ من خود، خویشتن را بس اندک می‌بینم.


بی تو جز گستره بی کرانه نمی‌بینم میان گذشته و امروز.


از جدار آینه خویش گذشتن نتوانستم


می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم


راست از آنگونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.


تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانگیت که از آن من نیست


تو را برای خاطر سلامت


به رغم همه آن چیزها که به جز وهمی‌نیست دوست می‌دارم


برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم


تو می‌پنداری که شکی، حال آنکه به جز دلیلی نیستی


تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می‌رود


بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم...

آرام می شوم

سر انجام با دیدن نگاه تو آرام می شوم


چو آهوی گریخته ای رام می شوم


باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم


که من دارم به جرم عشق تو بدنام می شوم


من بی تو پای چوبه ی دار غریبی ام


روزی هزار مرتبه اعدام می شوم


با چشم های خویش مرا آرام می کنی


باور نمی کنم که چنین خام می شوم


یارت شوم

یارت شوم

یارت شوم

هر چند آزارم کنی


نازت کشم

نازت کشم

گر در جهان خوارم کنی


بر من پسندی گر منم

دل را نسازم غرق غم


باشد شفا بخش دلم

کز عشق بیمارم کنی


گر رانیم ازکوی خود

ور بازخوانی سوی خود


با قهر و مهرت خوشدلم

کز عشق بیمارم کنی


گر رانیم از کوی خود
ور بازخوانی سوی خود


با قهر و مهرت خوشدلم
هر عشوه در کارم کنی


من طایر پربسته ام
در کنج غم بنشسته ام


من گر قفس بشکسته ام
تا خود گرفتارم کنی


من عاشق دلداده ام
بهر بلا آماده ام


یار من دلداده شو
تا با بلا یارم کنی


ما را چو کردی امتحان
ناچار گردی مهربان


رحم آخر ای آرام جان
بر این دل زارم کنی


گر حال دشنامم دهی
روز دگر جانم دهی


کامم دهی، کامم دهی
الطاف بسیارم کنی

تمام دلم دوست داردت

تمام دلم دوست داردت/ تمام تنم خواستار تو است

بیاو به چشمم قدم گذار/ که این همه درانتظار توست

چه خوب و چه خوبى چه نازنین/ تو خوبترینى، تو بهترین
که بخت بلندى یار اوست/ کسى که شبى در کنار تواست

به گوشه چشمى نگاه کن/ ببین که به پایت فکنده ام

مگر به نظر کمیا شود/ دلى که چنین خواستار تواست

خموشى شبهاى سرد من/ چرا نشود پر زشور عشق

که گرمى آن دستهاى گرم/ به سینه من یادگار توست

زمیوه ممنوع حیف و حیف/ که ماند و به غفلت تباه شد

وگرنه تورا مى فریفتم/ که سابقه اى در تبار توست

چنین که ملنگم،چنین که مست/ که برده حواس مرا زدست

بدین همه جلدى و پابکى/ غلط نکنم کار کار توست

به دارو ندارم نگاه کن/ که هیچ به جز عاشقى نماند
تمام وجودم همین دل است/ تمام دلم بى قرار توست

سیمین

ستاره دیده فرو بست وآرمید بیـا


شراب ِ نور به رگ های شب دوید بیـا

ز بس به دامن اشک ِ انتظارم ریخت

 

گل سپیده شکفت و سحر دمیــــد بیـا

شهاب ِ یاد ِ تو در آسمان ِ خاطر ِ من


پیاپی از همه سو خط ِ زر کشید بیـا

ز بس نشستم و با شب  حدیث ِ غم گفتم


زغصه رنگ ِ من و رنگ ِ شب پریــــد بیـا

به وقت ِ مرگــــم اگر تازه میکنی دیدار


به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی


دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیـا


نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت


کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امید ِ خاطر ِ سیمین ِدل شکسته تویی


مرا مخــــواه از این بیش ناامید بیا


فخرالدین عراقی

چه خوش باشد که دلدارم تو باشی


انیس و مونس و یارم تو باشی



دل پردرد را درمان تو سازی


شفای جان بیمارم تو باشی



ز شادی در همه عالم نگنجم


اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی



ندارم مونسی در غار گیتی


بیا تا مونس غارم تو باشی



اگرچه سخت دشوار است کارم


شود آسان چو در کارم تو باشی



اگر جمله جهانم خصم گردند


نترسم چون نگهدارم تو باشی



همی نالم چو بلبل در سحرگاه


به بوی آنکه گلزارم تو باشی



چه گویم وصف حسن ماهرویی


غرض زان زلف و رخسارم تو باشی



اگر نام تو گویم ور نگویم


مراد جمله گفتارم تو باشی



از آن دل در تو بندم چون عراقی


که می‌خواهم که دلدارم تو باشی


سعدی

دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند


سروران بر در سودای تو خاک قدمند


شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق


خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند


خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن


قتل اینان که روا داشت که صید حرمند


صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب


زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند


گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان


تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند


هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست


تا نگویی که اسیران کمند تو کمند


حرف‌های خط موزون تو پیرامن روی


گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند


در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش


که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند


زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس


به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند


بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز


چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند


جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست


گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند


غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس


نشناسی که جگرسوختگان در المند


تو سبکبار قوی حال کجا دریابی


که ضعیفان غمت بارکشان ستمند


سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد


سست عهدان ارادت ز ملامت برمند


مـــــادر

نگاهت می کنم مادر
که چشمان تو چون دریاست
نگاهت می کنم مادر

که عشقت سبز و پابرجاست

نگاهت می کنم مادر

که دستانت گل یاس است
نگاهت می کنم مادر

وجودت باغ احساس است

نگاهت می کنم مادر

چه عطری در تو می جوشد
نگاهت می کنم مادر

که پاییز از تو می پوسد

نگاهت می کنم مادر

صفای خانه مان هستی
نگاهت می کنم مادر

گل دردانه مان هستی

نگاهت می کنم مادر

به چشمان تو محتاجم
نگاهت می کنم مادر

نگاهت قبله و تاجم

پدرم مادرم

مادرم شبنم گلبرگ حیات

پدرم عطر گل یاس بقاست


مادرم وسعت دریای گذشت
پدرم ساحل زیبای لقاست


مادرم آئینه حجب و حیا

پدرم جلوه ایمان و رضاست


مادرم سنگ صبور دل ما

پدرم درهمه حال کارگشاست


مادرم شهر امیداست و هنر

پدرم حاکم پیمان و وفاست


مادرم باغ خزان دیده دهر

پدرم برسرما مرغ هماست


مادرم موی سپید کرده زحزن

پدرم نقش همه خاطره هاست


مادرم کوه وقار است و کمال

پدرم چشمه جوشان عطاست