۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

حسرت دیدار تو

من به چشمان پر از مهر تو عادت دارم


به تو و طرز نگاه تو ارادت دارم


عطش حسرت دیدار تو را پایان نیست


اشتیاق است که هر لحظه به تو،من دارم


عشق آمد

یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد


بغضی نفس و گلوی او را آزرد


می خواست که عشق را نمایان نکند


اشک آمد و باز آبرویش را برد


سکوت

با هیچ کلامی


به جز سکوت


نمی توانم


وسعت نبودنت را


تفسیر کنم...


اگر میدانستی

تو


اگر میدانستی


که چه دردی دارد


که چه ذجری دارد


خنجر از دست عزیزان خوردن


از من خسته نمیپرسیدی:


آه ای مرد چرا تنهایی؟؟


آن دل که تورا خواست به صد جان ندهم


من دل به کسی به جز تو آسان ندهم
دردی که گران خریدم ارزان ندهم
 

صد جان بخرم در آرزوی دل خویش

 
آن دل که تورا خواست به صد جان ندهم

فریاد کن


هر چه میخواهم غمت را در دلم پنهان کنم


سیـنـه میگوید که من تنگ آمدم ، فریاد کن


ای ساروان

ای ساروان

ای کاروان

لیلای من کجا می بری؟

با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری

ای ساروان کجا می روی؟

لیلای من چرا می بری؟

در بستن پیمان ما

تنها گواه ما شد خدا

تا این جهان بر پا بود

این عشق ما بماند به جا

ای ساروان کجا می روی؟

لیلای من چرا می بری؟

تمامی دینم به دنیای فانی

شراره ی عشقی که شد زندگانی

به یاد یاری خوشا قطره اشکی

به سوز عشقی خوشا زندگانی

همیشه خدایا محبت دلها

به دلها بماند مثال دل ما

که لیلی و مجنون فسانه شود

حکایت ما جاودانه شود

تو اکنون ز عشقم گریزانی

غمم را ز چشمم نمی خوانی

ازین غم چه حالم نمی دانی

پس از تو نمونم به راه خدا

تو مرگ دلم را ببین و برو

چو طوفان سختی ز شاخه ی من

گل هستیم را بچینو برو

که هستم من آن تک درختی

که در پای طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش

ز خشم طبیعت شکسته

ای ساروان

ای کاروان

لیلای من کجا می بری؟

با بردن لیلای من جان و دل مرا میبری

ای ساروان کجا می روی؟

لیلای من چرا می بری؟

ای ساروان کجا می روی؟

لیلای من چرا می بری؟


من میشکنم

من میشکنم با هر ترانه که میشنوم


با هر لحظه که میگذرد


با هر خاطره که تر میشوم میشکنم


من میشکنم هر لحظه در خودم میشکنم


و از خدا میخواهم نجاتم دهد...


چشمه‌ی نوش

ز جان شیرین‌تری ای چشمه‌ی نوش


سزد گر گیرمت چون جان در آغوش


صائب تبریزی

ز رفـتـن تـو مـن از عـمـر بـی نصیب شدم


سفر تو کردی و من در وطن غریب شدم