آنچنان کز برگ گل عطـر گلاب آید برون
ای که منع گریه ی بی اختیارم میکی
گر بدانی حال من گریان شوی بی اختیار
از یک نگاه گرم تو رنگم پریـده است
قربان او شوم که تو را آفریده است
از عالمی گسست دلم بسته ی تو شد
محبــوب من،تــو بـا همه عــالــم بـرابـری
اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک
لذت دیوانگی از من مگیــــــــــــــــــــــــــر
این آتش عشق است نسوزد همه کس را
ای نـگـاهـت رونــق فــردای مـن
ای کاشکی به عالم تا چشم کار میکرد
دل بود و آدم آن را قربان یار میکرد
آغوشت را که باز می کنی برایم
گناه پدرم آدم را فراموش می کنم
بیچاره حق داشت
من هم تاب مقاومت ندارم
پیش وسوسۀ سیب!
وحید عمرانی