۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

۩۞۩ دلــــــتنگی بهـــــــادر ۩۞۩

دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدارا / دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

حافظ

گل دربر و می درکف و معشوق به کام است


سلطان جهانم به چنین روز غلام است


گو شمع میارید در این جمع که امشب


در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است


در مذهب ما باده حلال است ولیکن


بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است


گوشم همه برقول نی ونغمه چنگ است


چشمم همه برلعل لب و گردش جام است


در مجلس ما عطر میامیز که ما را


هرلحظه زگیسوی تو خوش بوی مشام است


از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر


زان رو که مرا ازلب شیرین تو کام است


تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است


همواره مرا کوی خرابات مقام است


ازننگ چه گویی که مرا نام زننگ است


وز نام چه پرسی که مرا ننگ زنام است


میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز


وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است


با محتسبم عیب مگویید که او نیز


پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است


حافظ منشین بی می ومعشوق زمانی


کایام گل و یاسمن و عید صیام است


 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد