چند وقتیست مدادرنگی هایم تکلیف خود را نمیدانند
آسمان را کبود میکشند
برگ ها را زرد
چراغ های شهر را خاموش
و دنیارا
سیاهی مطلق ...
بـا همیــن زَن
بـودنــمـــ . . .
تـــنهـا
ایــستـاده امـــ
کــنــار
ِتـمامــِ نـبـودنــ هــایـت مثــلِ یـکـــ
من زنم ...
در گلوی زمین
گیر کرده ام
قدری حرف میخواهم
و کمی آزاد !!!ی
دوباره سیب
بچین حوا
من خسته ام
بگذار از اینجا
هم بیرونمان کنند ...
دوباره سیب بچین حوا
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند
خسته ام ....
روزگاریست که شیطان فریاد می زند
اگر ادم پیدا کنید سجده می کنم...
دست من کوتاه از دیدار توست
قلب من اما همیشه یاد توست
بهترینم هر کجا هستی بدان
هرکجا باشم یادم یاد توست
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
بازوانت را به مستی حلقه کن برگردنم
تا بلرزد زیر بازوهای سیمینت تنم
چهره یه زیبایه خود را از رخ من وا مگیر
جز به آغوش چمن یا دامن من جا مگیر
راز عشق خویش را آهسته خوان در گوش من
جستجو کن عشق را در گرمیه آغوش من
من تو را تا بیکران ها من تو را تا کهکشانها
از زمین تا آسمانها دوست دارم می پرستم
من تو را همچون اهورا من تو را همچون مسیحا
همچون عطر پاک گلها دوست دارم می پرستم
من تو را با هستی خود با وجودم
عاشقم با خون خود با تار و پودم
من تو را با لحظه هایه انتظارم
عاشقم با این نگاه بی قرارم
من تو را همچون پرستو یاسمن ها نسترن ها
من تو را با آنچه هستی دوست دارم می پرستم
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب
و باران را اگرمی بارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز خوانده ای
خداپرست شده ام...