شب ها که بی تو پلک غزل بسته میشود
دلم از لحظه های بی تو خسته می شود
دل مغرورو ساکتم باور نمی کند
هرلحظه بیشتر به تو وابسته می شود
پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بی من مرو ای جان جان بی تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخهها آبست تو وی باغ بی پایان من
باتو ای دوست، نشستن زیباست
دیده برروی تو بستن زیباست
با تو ای مالک رویایی من
دوستی را نشکستن زیباست
گر پسندی تو به دامت ما را
از چنین دام نجستن زیباست
داشتن مهرتو،تنها کافی نیست
دستو دل ازهمه شستن زیباست
به همه جاه و جلالت سوگند
از دل خاک تو رستن زیباست
یوسفا عهد فقط بستن نیست
عهد بستن ، نشکستن زیباست
مرغ آهنگ جدایی ساز کرد
ناگهان از سفره ام پرواز کرد
از فراقش قلب بشقابم شکست
قاشق و چنگال من در غم نشست
دید او فیش حقوقم را مگر ؟
کاین چنین رفت، یادش بخیر
تازگی از دیگران دل میبری
هرکه بامش بیش با او میپری
تخم خود را لااقل از ما مگیر
تاکه با خاگینه ات گردیم سیر
زیر این سقف بلند
روی دامان زمین
هر کجا خسته شدی
یا که پر غصه شدی
دستی از غیب به دادت برسد
و چه زیباست که آن
دست خدا باشد و بس