خــوش بــهحــال آن مــرد
کــه در زنــدگیــش
تــو راه بــروی . . .
خــوش بــه حــال مــردی
کــه بــرایــش
تــو شیــریــنزبــانــی کنــی . . .
خــوش بــه حــال مــردی
کــه دســتهــای قشنــگ تــو
دگمــههــای پیــرهنــش را
بــاز کنــد
ببنــدد
تــا لــبهــایــت بــه نجــوایــی بخنــدد . . .
خــوش بــه حــال مــن!
پیله ام را شکافتم
برای نوشیدن نور
و از میان نورها دست تو پیدا شد
من از نگاه تو خواندم که ...
پروانه شدن نزدیک است!...
آغوشت را که باز می کنی برایم
گناه پدرم آدم را فراموش می کنم
بیچاره حق داشت
من هم تاب مقاومت ندارم
پیش وسوسۀ سیب!