سر انجام با دیدن نگاه تو آرام می شوم
چو آهوی گریخته ای رام می شوم
باور نمی کنی ؟ ای همه هستیم
که من دارم به جرم عشق تو بدنام
می شوم
من بی تو پای چوبه ی دار غریبی
ام
روزی هزار مرتبه اعدام می شوم
با چشم های خویش مرا آرام می کنی
باور نمی کنم که چنین خام می شوم
یارت شوم
یارت شوم
هر چند آزارم کنی
نازت کشم
گر در جهان خوارم کنی
دل را نسازم غرق غم
کز عشق بیمارم کنی
ور بازخوانی سوی خود
کز عشق بیمارم کنی
ستاره دیده فرو بست وآرمید بیـا
شراب ِ نور
به رگ های شب دوید بیـا
ز بس به
دامن اشک ِ انتظارم ریخت
گل سپیده شکفت و سحر دمیــــد بیـا
شهاب ِ
یاد ِ تو
در
آسمان ِ
خاطر
ِ
من
ز بس نشستم و با شب حدیث ِ غم گفتم
به وقت ِ مرگــــم اگر تازه میکنی دیدار
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیـا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
امید ِ خاطر ِ سیمین ِدل شکسته تویی
مرا مخــــواه از این بیش ناامید بیا
چه خوش باشد که دلدارم تو باشی
انیس و مونس و یارم تو باشی
دل پردرد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی
ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غمخوارم تو باشی
ندارم مونسی در غار گیتی
بیا تا مونس غارم تو باشی
اگرچه سخت دشوار است کارم
شود آسان چو در کارم تو باشی
اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم چون نگهدارم تو باشی
همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی
چه گویم وصف حسن ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی
اگر نام تو گویم ور نگویم
مراد جمله گفتارم تو باشی
از آن دل در تو بندم چون عراقی
که میخواهم که دلدارم تو باشی
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند
تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
گاهی تمام من به تو تبدیل میشود
وقتی به داستان نگاه تو میرسم
یکباره شعر وارد تمثیل میشود
عشق از من و نگاه تو تشکیل می شود