پیله ام را شکافتم
برای نوشیدن نور
و از میان نورها دست تو پیدا شد
من از نگاه تو خواندم که ...
پروانه شدن نزدیک است!...
آغوشت را که باز می کنی برایم
گناه پدرم آدم را فراموش می کنم
بیچاره حق داشت
من هم تاب مقاومت ندارم
پیش وسوسۀ سیب!
تابستان ...
زیر لباسهامان
به یک اندازه گُر می گیرد
تو کم می آوری
یقۀ پیراهنت باز می شود
و آستین هایت کوتاه می آیند
اما من
با زنانگی ام کنار می آیم
تا تو
مردانگی ات گُر نگیرد
و دلت مرا نخواهد
شاید خدا نمی داند
روسری های من
برای اتفاقات بزرگ
کوچکند.....