از آسمون سنگ بباره..
زمونه منو جا بزاره...
دنیا رو من پا بزاره ....
مــــــــــــن میـــــــرم بـــــــــــــــالا
مــــــــــــن مــیـــــــرم بـــــــــــــــالا.........
اول روضه میرسد از راه
قد بلند است و پردهها کوتاه
آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه
بچهی هیأتم منُ و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه
مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... لا اله الا الله...!
به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه
چشمهایم زبان نمیفهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه
چای دارم میآورم آنور
خواهران عزیز...! یا الله...!
سینی چای داشت میلرزید
میرسیدم کنار تو ... ناگاه ـ
پا شدی و شبیه من پا شد
از لب داغِ استکان هم آه
وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه
یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه
آی دنیا ! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه...
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را